♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پسر استوار قدم بر می داشت و مردانه می خندید و نمی دانست
در ان سو دخترکی چشم حیران
سیبی دزدید ز باغ
باغبان نشست وسط باغ و بی خبر
و آنگه سیب را دست دخترک بدید و تند بر خواست
دختر سیب در دست محکم
پا به فرار بگذاشت
و به خود می لرزید نکند گیرند سیب زدست
باغبان در پی سیب افتاد
دختر سیب بر دست افتاد
سیب ازش دور افتاد
دخترک اشک الود
بفهمید که سیب نیست و دل ان پسری که باغبان هست، در دست
و نفهمید که پسر سیب دیگری دزدیده است
پسرک ان سمت سیب دزدیده در دست حیران لبخند دختری دیگر
دخترک بر خود دشنام داد
که چرا حیرانی کرد و سیب دزدید
خانه اش ویران شد
و باغبان شاد از انکه سیب مال او را نبردند
و من سالهاست اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا سیب دزدی در اشکارا نیست
که خانه ویران نسازد؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
سیب _ حمید مصدق ◄ سیب _ فروغ فرخزاد ◄ سیب _ مسعود قلیمرادی ◄ سیب _ جواد نوروزی ◄ سیب _ شیخ المریض ◄
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
آن لعین زشت روی اهل ریشخند
آن مغول خداندار دیار بیرجند
آن ریق آشام گوزوی فعل عنتری
کفتار پلید،چنگیزخان قرقری
در پلیدی ید تولایی بداشتی و در ریق خوری بس شکم باره بودی
گویند که در عنفوان جوانی چون زه دیارش بیرونش همی راندند
پس اندر بیابان طی طریق همیکردی و خسته و رنجور به وادی خنگولستان وارد همی گشتی
چون اهالی حال زار وی همی دیدند وی را با لگد به بیرون وادی پرتاب همی نومودند ؛ازیرا که از سر و رویش ریق تراوش همی کردی و گندش جهان را فرا بگرفتی و خدایش نیامرزاد
پس بیرون دیر گرازی بدیدی که از پس سوراخی ره به وادی داشت
فی الحال از سوراخ به وادی شدی و در بیغوله ای سکنی گزیدی و خویشتن زه وادی نشینان مخفی بداشتی و چندی دگر در میان مردمان ول بچرخیدی
نقل است که چون بسی بد خو بودی بر وی چنگیز خان مغول ملعون لقب نهادند
چونان که سیبیلهایی داشتی از بناگوش در رفته
هر چند نسوان بودی لیک هیبت مردان داشتی
و مکرر بخواستی که شیمائوی لعین را به زنی بگرفتی و نقلش کنند که هر زنی که از سرای بیرون آمدی قرقری ملعون چونان نره بز در پی اش بع بع بکردی و خویشتن را نر فرض بداشتی و خدایش لعنت کناد
گویند روزی کافور خونش افت بکردی
پس طنابی بر شاخ گراز ببستی و خواستی وی را به زنی ستاندی و به بیغوله اش ببردی
لیک گراز لعین به قدرت وی را به خاک افکندی و هروله کنان پای به فرار بگذاشتی
پس به بیت شیخنا برفتی تا مگر وی را به زنی ستاند..لیک شیخ بر وی در ها ببستی و ناکامش بگذاردی
گویند که بر ستار شیرازی نظر بد ببردی و اندر توهمش وی را ننه ی طفلانش بدیدی والله اعلم
چو این حالت وی بر اهل وادی عیان بگشتی وی را کفتار بنامیدی و از وی دوری بکردی تا مگر زه شرش در امان ببودی
و خدایش لعنت کناد
^^^^^*^^^^^